آشنایی با دکتر منتظر القائم
من محمدرضا منتظرالقائم هستم متولد دی ماه ۱۳۷۲. با توجه به رشتهای که توی اون درس خونده بودم (مهندسی صنایع)، تقریباً از سال ۱۳۹۲ مشغول به فعالیت در حوزه مشاوره صنعتی یا به اصطلاح معماری سازمانی شدم. به سبب حضوری که در این حوزه داشتم، تقریباً مشاغل، افراد، مدیران و کسبوکارهای زیادی رو باهاشون کار کردم و این تجربه خوبی شد تا خودم هم کسبوکار شخصی خودم را راه اندازی کنم.
تا سال ۱۳۹۵ حدود ۵ تا کسبوکار را به همراه چند نفر از دوستانم راه اندازی کردم که ۳ تای اونها ادامه پیدا نکرد و ۲ تای دیگه تقریباً با موفقیت همراه شد اما این موفقیت، چیزی نبود که من توی کارم بخوام. شاید خلق و خوی من بیشتر با حوزه مشاوره عجین شده بود تا مباحث مربوط به ایجاد کسبوکار. با این حال اواخر سال ۹۵، مهمترین و شاید بهترین تصمیم زندگیم رو گرفتم (البته تصمیمی که شاید با خوندنش بگید کجاش خوب بوده اما خب جهت دهنده مسیر زندگیم بود).
همراه با دو نفر از دوستانم یک کار تولیدی رو شروع کردیم. سرمایه اولیهای که گذاشتیم حدود ۲۰ میلیون تومن بود و بعد از یه مدتی این پول برگشت و در واقع داشتیم کیف برنامهریزی و نحوه عملکردمون رو میبردیم که دیوی سر راه ما سبز شد به اسم دیو طمع. با خودمون گفتیم حالا که میتونیم این کار رو انجام بدیم و تا حدودی هم اعتبار کسب کردیم، چرا سرمایه در گردش خودمون رو بالاتر نبریم؟
این بود که رفتیم سراغ حضرت چک. به قول یکی از دوستان عین تاجرهایی که سی ساله دارن کار میکنن، شروع کردیم به چک کشیدن و به خیال خودمون داشتیم بازار رو از آن خودمون میکردیم. دیگه یکی در میون میرفتیم سر کارمون و حس میکردیم مدیر یعنی اینکه خودش توی کار نباشه (البته من اون موقع حدود ۲۲ سالم بود و این نوع مدیریت، فانتزی هم سن و سالهای من بوده و هست). به همه اینها اضافه کن غروری که توی من شکل گرفته بود بابت اینکه توی اون زمان حدود ۲۰ تا شرکت را مشاورش بودم و درصد بیشتری از اونها هم رضایت داشتند. واسه همین دلایل کلاً حس میکردم باید فقط مدیر پشت میز نشین باشم و همین کارو هم کردم. شدم مدیرعامل اون مجموعه و دیگه خدارو بنده نبودم.
توی همین اوضاع اما یه چیزی همیشه منو آزار میداد. کاری که میکردم جوری نبود که وقتی صبح از خواب پا میشم با ذوق و شوق بخوام انجامش بدم. مدیر بودن و دوست داشتم (الان هم خیلی بیشتر دوسش دارم) اما نه به اندازه مشاور بودن. با خودم میگفتم چون هنوز اینکار به درآمد نرسیده، اون شوق رو ندارم واسه همین صبر کردم اما تلاش نه.
منتظر بودم نیروهایی که داشتیم کار رو واسمون انجام بدن و ما زودتر از حد معمول برسیم به درآمدی که کلاً نخوایم کار کنیم. چندماهی گذشت تا اینکه رسیدیم به اواسط سال ۱۳۹۶ (بدترین و در عین حال شاید بهترین سال زندگی من). همزمانی چند اتفاق از من یک آدم افسرده، بیحوصله و ورشکسته ساخت. به واسطه عدم حضور مداوم در کارم، حدود صد میلیون تومان ضرر کردم (۱۰۰ میلیونی که نوشتم با دلار ۳۷۵۵ تومن بود دیگه خودتون حساب کنید الآنی که میخونید چقدر ارزش داره). همزمانی این اتفاق با برخی اتفاقات دردناک در زندگی شخصی، از منی که بسیار زیاد اجتماعی بودم، یه آدم غمگین ساخته بود. دقیقاً از شهریور ۹۶ تا بهمن ۹۶ تبدیل به افسردهترین شخص توی دنیا (از نظر خودم) شده بودم.
تمام دغدغم شده بود صاف کردن این بدهیها و بعدش مرگ. توی همین موقعیت به حوزه مشاوره برگشتم اما تقریباً از ۵ تا شرکتی که تحت مشاوره من بودند ۴ شرکت به سرعت باهام قطع ارتباط کردند (به دلیل ضعف شخصی من توی کارم) و فقط یک کارخونه مواد غذایی به واسطه شناخت قبلی که از من داشت، به همکاریش باهام ادامه داد. اون کارخونه اولین مجموعهای بود که من مشاور سازمانیش نبودم، بلکه مشاور فروشش بودم. همیشه مشاور فروش بودن واسم یه موضوع جدی و در عین حال ترسناک بود ولی خب خداروشکر اولین موردش، واسم بهترین اتفاق بود.
شاید الآنی که دارم به گذشته فکر میکنم، میبینم در کنار تمام اتفاقات عجیب و غریبی که توی اون سال واسم اتفاق افتاد، این کارخونه واسه من الهام بخش زندگیم بود. میپرسی چرا؟ بقیه داستان را بخون (لطفاً).
تقریباً اواخر سال ۹۶ بود و من کم کم داشتم مسیر تسویه حساب بدهیمو میچیدم که با یه موضوع خیلی جالبی توی کارخونه رو به رو شدم. واسه تحلیل آمار فروش کارخونه، وارد حوزههای مالیشون شدم و با یه نکته عجیبی روبه رو شدم. توی قسمت فروش ۳ نفر مشغول کار بودن که دو نفرشون آمار فروششون خیلی شبیه به هم بود. شاید تفاوتشون نهایتاً ۵ درصد بود. اما جالبی داستان اینجا بود که حقوق یکی از این خانمها، حدود ۲۵ درصد بیشتر از نفر دیگه بود.
بلافاصله پیش مدیرعامل مجموعه رفتم و به خیال خودم تونسته بودم یه سوتی از توی مجموعه در بیارم. با حالت طلبکارانه صحبت کردم که آقای فلانی چرا این دو نفری که فروششون یکسانه انقدر تفاوت حقوق دارند؟ مگه اینجا سیستم حقوق نداره؟ چرا انقدر باید یه سیستم انقدر اشکال داشته باشه؟
مدیرعامل مجموعه در کمال خونسردی وقتی تمام صحبت هام تموم شد، گفت بشین تا برات بشمارم دلایلشو. اول از همه خیلی با نظم و مرتب هستش. دوما هرماه گزارش کامل کارش رو بدون اینکه من چیزی بگم واسم میاره. سوما یه جدولی بهم داده که توی اون مشخص کرده هدفگذاری فروشش به چه شکله. چهارما خیلی از کارهای شرکت رو که میتونه انجام نده رو بدون اینکه به ما بگه انجام میده. پنجما تلاشش رو هیچکدوم دیگه از نیروها ندارن و یه نکته از همه اینها مهمتره. پرسیدم چه نکتهای؟ گفت عاشق کارشه.
این جمله عین یه چراغ، همیشه روشنی بخش راهم شد. “اون عاشق کارشه”
شاید خیلی وقت بود که دنبال این جمله بودم. جملهای که منو بفرسته دنبال علاقم. جملهای که خودم قبولش داشتم اما انگار یه ترسی نمیذاشت برم. یه زمانی خیلی علاقمند به شهرت بودم، به معروف شدن. به واسطه همین علاقه، قبل از ورود به دانشگاه میخواستم برم هنر بخونم. چند تا فیلم کوتاه هم بازی کردم اما بنا به دلایلی از تصمیمم منصرف شدم. اما هیچوقت عشق شهرت از وجود من نرفت. منتها نه به شکل هنری، بلکه به شکل علمی.
تقریباً از همون سالها تدریس رو شروع کرده بودم و به جرات میتونم بگم روزهایی که تدریس داشتم، همون روزایی بود که با عشق میرفتم سر کار. بعد از این که اون جمله رو شنیدم، تقریباً چند ماهی با خودم کلنجار رفتم. منتظر یه نشونه از خدا بودم غافل از اینکه خودم بارزترین نشونه خدا هستم.
تا اینجای داستان رو داشته باش. من همونجوری که گفتم خیلی علاقمند به حوزه فروش بودم و وقتی خواستم وارد این حوزه بشم و مطالعه کنم، با مفهوم برند روبه رو شدم. از نظر من جذابترین حوزهای بود که تا اون زمان باهاش آشنایی پیدا کرده بود و تقریباً توی همون سال ۹۶، شروع به فعالیت توی حوزه برندینگ کردم. حین مطالعه و انجام برخی کارها توی این حوزه، با مفهوم برندسازی شخصی هم آشنا شدم اما در حد شنیده و خیلی وارد اون حوزه نشدم، چون دوست داشتم برسم به نقطهای که بتونم مشاور برندینگ بشم.
تمام ابعاد این داستان (همه اینها رو لطف خدا میدونم) توی یه نقطهای بهم گره خورد. بعد از اون ماجرای کارخونه و بعد از چند ماه معجزه زندگی من رخ داد. معجزهای که روز به روز توی زندگیم خودش رو بهتر نشون میداد.
داستان از این قرار بود که من مدام به فکر اون کار ایده آل خودم بودم و توی خواب و بیداری بهش فکر میکردم تا اینکه کلمات مدیرعامل اون کارخونه، بسرعت از ذهنم رد شد. با خودم گفتم این کلمات، این نوع ارائه دادن خودمون چقدر آشناست. اما نیاز به یه سرچ قوی داشتم. میدونستم باید دنبال چی بگردم و در عین حال نمیدونستم. تا اینکه اون معجزه رخ داد. معجزهای به اسم برندسازی شخصی.
من که حدود یکسالی غرق در حوزه برندینگ بودم و کم کم پروژه هام میرفت به سمت این موضوع، مسیر آینده زندگی خودمو پیدا کردم. مطمئن بودم حوزهای که میخوام کار بکنم برندسازی شخصی هستش. حوزهای بود که باهاش عشق میکنم. از صحبت کردن راجع بهش لذت میبرم. از اینکه به آدمها بگم شما یکبار خلق شدید، اما بایستی یکبار دیگه و اینبار توسط خودتون خلق بشید لذت میبردم. عاشق سخنرانی شدم (شاید نشات گرفته از همون حس شهرت بود) و تمام فکر و ذکرم شد برندسازی شخصی. حتی حاضر شدم رشته دکتری خودم رو تغییر بدم و مدیریت بازرگانی بخونم تا نزدیک باشم به اون کار و شغلی که عاشقش بودم. البته که در کنارش دکتری مدیریت برند رو هم توی آکادمی برند ایران دنبال کردم.
ظرف یکسال تونستم به سطح تدریس توی دانشگاه برسم و همه اینها رو اول مدیون خدا و دوم مدیون عشقی که به کارم داشتم، میدونم. بیراه نگفتم اگه بگم از اوایل ۹۷ تا اواسط ۱۴۰۰، حدود ۳ سال و بصورت روزانه شاید چیزی درحدود ۸ ساعت غیر از فعالیتهای روزمرهام، فقط و فقط راجع به برندسازی شخصی تحقیق و مطالعه و الگوبرداری کردم. نتیجه این تلاشها، منجر به یک دوره جامع برندسازی شخصی شد، اما به خودم اجازه انتشار اون رو ندادم مگر اینکه بتونم از این دوره نتایج خوبی را توی عالم واقعیت بگیرم.
واسه همین اول از همه روی خودم شروع به آزمایش کردم و تاثیری که دیدم واقعاً توی زندگیم جالب بود چرا که هم توی بعد مالی و هم توی بعد اعتباری، برای من اتفاقات بینظیری افتاد از جمله اینکه من تولیدی خودم (محصولات یکبار مصرف) رو هم راه اندازی کردم. اما بازهم باید بیشتر این مسیر رو امتحان میکردم. تا اینکه یکی از دوستان نزدیکم که اتفاقاً مدیرعامل یک شرکت هم بود، پیشنهاد این موضوع رو به من داد تا مراحل برندسازی شخصی را واسش پیاده سازی کنم. نتایجی که بدست اومد لذت بخش ترین اتفاقات زندگی من بود (هرچند متوجه برخی از اشکالات به خصوص در ترتیب پیاده سازی مراحل شدم). لذا بعد از ۳ سال تحقیق، مطالعه، نمونه سازی عملی، برگزاری دورهها، سمینارها و کلاسها، الآن میتونم به خودم این اجازه رو بدم که حاصل این فعالیتها رو باهات به اشتراک بذارم. چرا که معتقدم همه آدمها میتونن به بهترین نسخه خودشون تبدیل بشن به شرط اینکه واقعاً عاشق کارشون باشند.
به جرات میتونم بگم که فرقی هم نداره نوع کارت چی باشه، وکیل باشی یا وزیر، کارمند باشی یا بازاری، معلم باشی یا استاد دانشگاه، دکتر باشی یا پرستار و … همه و همه نیاز به برندسازی شخصی دارن. اینکه برندسازی شخصی چی هست؟ به چه دردی میخوره و چجوری باید انجامش داد رو به من بسپار.